امروز هر سه پایه هفتم ، هشتم ، نهم امتحان داشتند. امتحان ریاضی. که هر کدام از بچهها حداقل یک ساعت باید در جلسه امتحان حضور داشته باشند تا به سوالات پاسخ دهند. امروز من "مراقب" بودم. مراقب امتحانی هر سه پایه (هفتم، هشتم، نهم). و میخواهم مراقبت امتحانی یکی از پایهها(هفتم) را شرح دهم.
بچههای پایه هفتم یکی یکی از پلهها بالا میآیند و همانطوری که بهشان گفته شده، سر جای خود مینشینند و ما معلمان هم به عنوان مراقب یا در کلاسها یا در سالن هستیم. وقتی که برگههای امتحانی پخش میشوند شروع میکنند امتحان را پاسخ میدهند. چند دقیقه از شروع کلاسها نگذشته که سوال پرسیدنشان شروع میشود.
یکی از دانشآموزان میپرسد: خانوم، این x(شما بخوانید ایکسه) یا û(شما بخوانید ه)؟» و بعد که میروم برگهاش را نگاه میکنم، میبینم یک معادله است که دانشآموز باید آن را حل کند. میگویم: ایکس است.
بعد از چند دقیقه یکی دیگر میپرسد:میشه غلطگیر بزنیم؟» من میفهمم منظورش این است که میشود از غلطگیر استفاده کنیم. من میگویم نه. او دوباره گویی قانع نشده میگوید:آخه غلط نوشتم.» من او را قانع میکنم و میگویم: خب. خط بزن.»
دوباره دیگری میگوید: خانوم، میشه نقاله از دوستمون بگیریم». و من اینبار با اشارهی سر بهش میفهمانم که اشکال ندارد. خانوم حسنی (معلم ریاضی) این بار به کلاس آمد تا اگر بچهها سوال داشتند سوالاتشان را جواب دهد. سه نفر سوال دارند و همان زمان دستانشان را بالا گرفته بودند تا خانوم حسنی یکی یکی به سوالاتشان پاسخ دهند.
اینبار نوبت یکی از بچههاست که میگوید: کسی کاغذ پوستی دارد؟» و کسی پیدا میشود که کاغذ پوستی دارد و بهش کاغذ پوستی میدهد. و خانوم حسنی علاوه بر این چند بار دیگر هم میآید و میرود. بچهها هر کدام مشغول کار خودشان هستند و من سعی میکنم تک تک آنها را نگاه کنم. چند دقیقهای میگذرد. خانوم حسنی دوباره میآید. این بار میخواهد سر صحبت را با من باز کند. وقتی به طرف من میآمد من مشغول نوشتن بودم. ناگهان من دست روی نوشتههایم میگذارم و آنها را مخفی میکنم. گویی کار خلافی کرده باشم. ایشان هم، صحبتی میکنند و میروند.
این بار که نگاه دانشآموزان میکنم، انگار یکی دارد تقلب میکند. من هم وقتی بالای سرش میروم، چیزی نمیبینم. بنابراین دوباره سر جایم برمیگردم. چند دقیقه بعد از اینکه آرام سر جایم نشستم، دوباره دیگری میپرسد خانوم، میشه آب بخوریم؛ و من نگاهم به قمقمه کنارش میافتد. و باز هم سرم را به آرامی به نشانه بله تکان میدهم.
دوباره یکی دیگر کاغذ پوستی میخواهد و دیگری کاغذ پوستی را بدون اجازه به پشت سریاش میدهد. وقتی میبینم فقط یک کاغذ پوستی است چیزی نمیگویم. این بار خانوم اسماعیلی(آن دیگر معلم ریاضی) میآید و بچهها سوالات را از ایشان میپرسند. و در این بین خانوم خراسانی برای من و خانوم اسماعیلی چای میآورد. چایمان را نوش جان میکنیم چرا که این چای بعد از این خستگیها حسابی میچسبد.
دوباره کسی دیگر خطکش میخواهد، و دیگری خطکش میدهد. دختری که دوستداشتنی است با نگاهی به برگهاش میگوید: من تمام کردم میشه برگهامو بدم.» من باز هم با اشاره میگویم نه و دوباره میگویم دوباره بخوانش تا چیزی را از قلم نیانداخته باشی.
بعد از چند دقیقه خانوم اسماعیلی کلاس را ترک میکند و به سالن میرود، یکی از دانشآموزان میگوید: خانوم میشه خانوم اسماعیلی را دوباره صدا کنید که بیاید.» خانوم اسماعیلی را صدا میکنم. خانوم اسماعیلی میآید و دوباره به سوالات بچهها پاسخ میدهد.
این بار یکی دیگر از دانشآموزان میگوید خانوم تمام شد و من میگویم یه نگاهی بهش بیانداز. دوباره همان دختری که امتحانش را تمام کرده بود و بهش گفتم نگاهی به برگهات بیانداز، با حالت اعتراضی میگوید خانوم باور کنید سه بار بهش نگاه کردم. گویی به او گفته بودند برگهات را نگاهی بیانداز(!) من هم دیگر چیزی نگفتم.
این بار همه ساکت با امتحاناتشان مشغول هستند. همه آنهایی که تمام کردند برگههاشان را دوباره بررسی میکنند تا چیزی جا نیفتاده باشد و بقیه هم که تمام نکردهاند به سوالات پاسخ میدهند. این دفعه، گویی همهچیز آرام شده و ذهن من هم آرامش نسبی خود را بدست آورده، من هم، وقت میکنم و یک نگاه به ساعت روی دیوار میاندازم و میبینم ساعت هشت و پنجاه و پنج دقیقه است. به عبارتی پنج دقیقه مانده به نُه. یعنی پنج دقیقهی دیگر میتوانستم برگههای کسانی را که تمام کردهاند بگیرم.
هنوز چند دقیقهای از ساکت بودن بچهها نگذشته بود که صدای بلند خانوم اسماعیلی از سالن میآمد. و بعد از آن خندهی نخودی یکی از شاگردان توجهم را جلب میکند. نگاهش میکنم. بعد از اینکه نگاهش کردم با خنده میگوید جواب را گفت. من هم چیزی نمیگویم گویی اصلا چیزی نشنیدم.
دوباره خانوم اسماعیلی میآید و به سوالات جواب میدهند. یکی از بچهها رو به خانوم اسماعیلی میگوید: خانوم میتوانم بدهم. خانوم اسماعیلی هم به او جواب مثبت میدهد. خانوم ابراهیمی (مدیر مدرسه) این بار خودش میآید که صورت جلسه را امضا کنیم. یکی از بچهها با صدای بلند میپرسد و خانوم اسماعیلی به او پاسخ میدهند. در این بین یکی از بچهها برگهاش را جلوی صورتش گرفته و انگار که کسی او را نمیبیند مشغول صحبت با دوستش میشود. و من به نشانه اعتراض میگویم برگهات را پایین بگیر. خانوم اسماعیلی رو به من با حالت شوخی میگوید: برگهاش هم سفید است که بخواهد چیزی بگوید.» من هم یک لبخند ریز میزنم و قضیه تمام میشود.
بچه ها یکی یکی امتحاناتشان را میدهند و میروند. نگاهی دوباره به ساعت روی دیوار میاندازم. ساعت نه و بیست دقیقه را نشان میدهد.
یکی از بچهها دوباره میپرسد: خانوم اساعیلی نمیآید؟» خانوم حسنی به جایش میگوید: نه دیگه. وقت تمام. دوباره نگاهی به بچهها میاندازم حدود هفت هشت نفری باقی ماندهاند.
خانوم خراسانی استکان چای را برمیدارند و میروند. بعد از چند دقیقه بچهها هم میروند. ساعت نه و نیم است و وقت دیگر به پایان رسیده است.
این بار نوبت گروهی دیگر، پایه هشتم، است که بیایند امتحاناتشان را بدهند و بروند.
امسال با این که به من سختی فراوانی وارد شد ولی کلی چیز یاد گرفتم. آنقدر چیز یاد گرفتم در طول نیم سال تحصیلی؛ که اگر بخواهم آنها را بشکافم باید بگویم که مجال گفتناش، در حال حاضر ، اینجا نیست. شاید بعدها هم به این چیزهایی که یاد گرفتم اشاره کردم.
بله، داشتم میگفتم با آن که سال تحصیلی (نه؛ بهتر است بگویم نیم سال تحصیلی) سختی بود، خدا رو شکر که کلی مطلب جدید یاد گرفتم. بگذارید بگویم همین مطالب جدید، حکم یک تجربه جدید را برای من در بر دارد. واقعا واقعا خدا را شکر میکنم که این تجربه(تجربههای) جدید به من اضافه شد تا از آنها برای سالهای آتی استفاده کنم.
یک: من بعد از مدتها برگشتم. این بار با قدرت بیشتری برگشتم. برگشتم که بنویسم. با عشق بنویسم. با تمام دلم بنویسم. از همه چیز. از هر چیز که سر شوقم میآورد. از هر چیز که به من امید میدهد برای دوباره زندگی کردن. از هر چیز که ناخوشم میکند حتا.
دو: همانطوری که گفتم، این مدت سختی زیادی کشیدم. ولی به واسطهی همین سختیها، خیلی خدا را شکر میکنم که این تجربههای جدید هم به من اضافه شدند.
درباره این سایت